ویژگی کسی که با یک اسب می تازد، ویژگی آنکه یک اسب دارد، کنایه از حقیر و پست، کنایه از تنها، برای مثال خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته / یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته (خاقانی - ۳۸۷)، در حال تاختن با یک اسب
ویژگی کسی که با یک اسب می تازد، ویژگی آنکه یک اسب دارد، کنایه از حقیر و پست، کنایه از تنها، برای مِثال خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته / یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته (خاقانی - ۳۸۷)، در حال تاختن با یک اسب
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی. ، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). گرخلق جهان منفعت رای تو بینند یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر. مختاری (از آنندراج). چو گویی که یک رویه هستیم یار چرا زیر و بالا درآری به کار. نظامی. - یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) : یک رویه شدآن گروه را رای کآهنگ سفر کنند از آنجای. نظامی. ، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا). ، بی معارض. (یادداشت مؤلف) : با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. آب انگور بیارید که آبانماه است کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است. منوچهری. - یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن: یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ. مسعودسعد. - امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه الب ارسلان. - یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف). ، {{قید مرکّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) : ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین. مختاری (از آنندراج). ، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره: بزرگان به پیش جهان آفرین نهادند یک رویه سر بر زمین. فردوسی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بود آب یک رویه شور. فردوسی. گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی. چون خار تو خرما شد ای برادر یک رویه رفیقان شوندت اعدا. ناصرخسرو. نگه کن بدین کاروان هوایی که پر نور و ورد است یک رویه بارش. ناصرخسرو. تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین. ناصرخسرو. ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه). به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان. نظامی. ، {{صفت نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی. ، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). گرخلق جهان منفعت رای تو بینند یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر. مختاری (از آنندراج). چو گویی که یک رویه هستیم یار چرا زیر و بالا درآری به کار. نظامی. - یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) : یک رویه شدآن گروه را رای کآهنگ سفر کنند از آنجای. نظامی. ، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا). ، بی معارض. (یادداشت مؤلف) : با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. آب انگور بیارید که آبانماه است کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است. منوچهری. - یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن: یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ. مسعودسعد. - امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه الب ارسلان. - یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف). ، {{قِیدِ مُرَکَّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) : ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین. مختاری (از آنندراج). ، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره: بزرگان به پیش جهان آفرین نهادند یک رویه سر بر زمین. فردوسی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بود آب یک رویه شور. فردوسی. گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی. چون خار تو خرما شد ای برادر یک رویه رفیقان شوندت اعدا. ناصرخسرو. نگه کن بدین کاروان هوایی که پر نور و ورد است یک رویه بارش. ناصرخسرو. تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین. ناصرخسرو. ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه). به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان. نظامی. ، {{صِفَتِ نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
آن مقدار راه که مسافت یک کوچه داشته باشد. (آنندراج). مسافتی معادل درازای یک کوچه: با عقل گشتم یک سفر یک کوچه راه از بی کسی شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها. صائب (از آنندراج)
آن مقدار راه که مسافت یک کوچه داشته باشد. (آنندراج). مسافتی معادل درازای یک کوچه: با عقل گشتم یک سفر یک کوچه راه از بی کسی شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها. صائب (از آنندراج)
سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان). تک سوار، شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان). یک سواره: تو مردی یک اسبه نهفته نژاد به تو چون دهد چون بدیشان نداد. اسدی (گرشاسب نامه). ، بهادرانه، از عالم یک تنه. (آنندراج). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است: روز یک اسبه بر قضا رانده ست وآتش از روی خنجر افشانده ست. خاقانی. یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعداقلیم چون از سپهر چارم اعلام مهر انور. خاقانی. زآنجا که چنان یک اسبه راند دوران دواسبه را بماند. نظامی. خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام. طالب آملی (از آنندراج). ، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره. (انجمن آرا) : شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 379). سلطان یک اسبه سایۀ چتر بر ماهی آسمان برافکند. خاقانی
سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان). تک سوار، شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان). یک سواره: تو مردی یک اسبه نهفته نژاد به تو چون دهد چون بدیشان نداد. اسدی (گرشاسب نامه). ، بهادرانه، از عالم یک تنه. (آنندراج). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است: روز یک اسبه بر قضا رانده ست وآتش از روی خنجر افشانده ست. خاقانی. یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعداقلیم چون از سپهر چارم اعلام مهر انور. خاقانی. زآنجا که چنان یک اسبه راند دوران دواسبه را بماند. نظامی. خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام. طالب آملی (از آنندراج). ، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره. (انجمن آرا) : شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 379). سلطان یک اسبه سایۀ چتر بر ماهی آسمان برافکند. خاقانی
مرکّب از: یک + چشمه، یک نمونه. بخشی. گوشه ای. انموذجی: یک چشمه از فنون کشتی گیری عرضه کرد. - یک چشمه کار، کار خوب و آراسته. (آنندراج) (غیاث)، - یک چشمه کردن، کنایه از زیب و زینت کردن. (آنندراج) : عروس صبحدم یک چشمه کرده به بام چارمین ایوان برآمد. میرخسرو (از آنندراج)
مُرَکَّب اَز: یک + چشمه، یک نمونه. بخشی. گوشه ای. انموذجی: یک چشمه از فنون کشتی گیری عرضه کرد. - یک چشمه کار، کار خوب و آراسته. (آنندراج) (غیاث)، - یک چشمه کردن، کنایه از زیب و زینت کردن. (آنندراج) : عروس صبحدم یک چشمه کرده به بام چارمین ایوان برآمد. میرخسرو (از آنندراج)
منسوب به یک روز. (ناظم الاطباء) ، برای مدت یک روز. (یادداشت مؤلف) : گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. ، به مدت یک روز: دو دیده پر از آب کاوس شاه همی بود یک روزه با او به راه. فردوسی. دولت یک روزه در سودای عشق بر همه ملک جهان خواهم گزید. خاقانی. اگر ممالک روی زمین به دست آری بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست. سعدی. - یک روزه راه، مسافتی که در ظرف یک روز پیموده شود. (ناظم الاطباء). راهی که یک روز زمان گیرد پیمودن آن. یک منزل: چون رستم بیامد به نزدیک شاه پذیره شدندش به یک روزه راه. فردوسی. شنیدم که مقدار یک روزه راه بکرد از بلندی به پستی نگاه. سعدی
منسوب به یک روز. (ناظم الاطباء) ، برای مدت یک روز. (یادداشت مؤلف) : گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. ، به مدت یک روز: دو دیده پر از آب کاوس شاه همی بود یک روزه با او به راه. فردوسی. دولت یک روزه در سودای عشق بر همه ملک جهان خواهم گزید. خاقانی. اگر ممالک روی زمین به دست آری بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست. سعدی. - یک روزه راه، مسافتی که در ظرف یک روز پیموده شود. (ناظم الاطباء). راهی که یک روز زمان گیرد پیمودن آن. یک منزل: چون رستم بیامد به نزدیک شاه پذیره شدندش به یک روزه راه. فردوسی. شنیدم که مقدار یک روزه راه بکرد از بلندی به پستی نگاه. سعدی
پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته، لیمو و مرکبات ومیوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه. (از یادداشت مؤلف)
پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته، لیمو و مرکبات ومیوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه. (از یادداشت مؤلف)
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن